.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱→
هوی چه خبرته؟!ماشین شوورت نیس که اینجوری درش و می بندی!
- بروبابا،توهم خودت و کشتی.حاال خوبه یه پراید داریا!
نیکا ازماشین پیاده شدوهمون طورکه درو قفل می کرد،باخنده گفت:
- می فهمی داری چی میگی؟!ماشین من پرایده!!سلطان ماشینا!الان کل هیکلت و بفروشی نمی تونی یه پراید بگیری.
خنده شیطونی کردم وگفتم: درسته که پراید گرون شده ولی بستگی داره من چجوری وبه کی هیکلم وبفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می تونیم باهم کناربیایم ومن یه پراید بخرم.
نیکا که مطلب و گرفت،دستش و به عالمت سکوت روی لبش گذاشت وباخنده گفت: هیس!یکی بشنوه فکرمیکنه توازاوناشی...ساکت باش اینجا دانشگاهه.
ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم ومن یه سالم بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
- سالم آقا رحمان
نیکا باتعجب گفت:وایسا ببینم،تواسم این و از کجامی دونی؟!خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
- بروباباخراب چیه؟!از ارسلان شنیدم بهش گفت آقارحمان.
نیکا دیگه خفه شدوهیچی نگفت
ازپله هابالا رفتیم ودیگه وارد سالن شده بودیم که یهو نفهمیدم چی شد.یه پام گیر کرد به اون یکی پام وبامخ رفتم توزمین.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتیم؟!
نیکا که نگرانم شده بود،خم شدوسعی کرد بلندم کنه.یهو حس کردم یه دستی روی بازومه...اولش گفتم دست نیکاس اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم!نیکا این همه مو نداشت!دستش شبیه دست مرداست!نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا چشم قهوه ای روبه رو شدم...
اُه اُه...اینکه پارساس!
خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!!حالادرسته که نباید دستش ومی ذاشت روی بازوم اماخب دیگه کاریه که کرده.منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم...ضایع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباهاش دعواکنم.بیچاره مثلا قصدش انجام کار خیربوده!!
بالاخره به کمک نیکا وپارسا بلند شدم.همین که سرم و بلند کردم،دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن!دقیقا روبروی ما بودن و روی دوتا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
- بروبابا،توهم خودت و کشتی.حاال خوبه یه پراید داریا!
نیکا ازماشین پیاده شدوهمون طورکه درو قفل می کرد،باخنده گفت:
- می فهمی داری چی میگی؟!ماشین من پرایده!!سلطان ماشینا!الان کل هیکلت و بفروشی نمی تونی یه پراید بگیری.
خنده شیطونی کردم وگفتم: درسته که پراید گرون شده ولی بستگی داره من چجوری وبه کی هیکلم وبفروشم!اگه طرف خوش حساب باشه می تونیم باهم کناربیایم ومن یه پراید بخرم.
نیکا که مطلب و گرفت،دستش و به عالمت سکوت روی لبش گذاشت وباخنده گفت: هیس!یکی بشنوه فکرمیکنه توازاوناشی...ساکت باش اینجا دانشگاهه.
ومنم خفه خون گرفتم.
باهم از در ورودی دانشگاه رد شدیم ومن یه سالم بلند بالا به پیرمرد نگهبان که تازه فهمیده بودم اسمش رحمانه کردم:
- سالم آقا رحمان
نیکا باتعجب گفت:وایسا ببینم،تواسم این و از کجامی دونی؟!خراب شدی رفت دیگه نه؟!؟
- بروباباخراب چیه؟!از ارسلان شنیدم بهش گفت آقارحمان.
نیکا دیگه خفه شدوهیچی نگفت
ازپله هابالا رفتیم ودیگه وارد سالن شده بودیم که یهو نفهمیدم چی شد.یه پام گیر کرد به اون یکی پام وبامخ رفتم توزمین.آخه چرامن انقدر دست وپاچلفتیم؟!
نیکا که نگرانم شده بود،خم شدوسعی کرد بلندم کنه.یهو حس کردم یه دستی روی بازومه...اولش گفتم دست نیکاس اما وقتی چشمم بهش افتاد کپ کردم!نیکا این همه مو نداشت!دستش شبیه دست مرداست!نکنه تغییر جنسیت داد یهو؟!
باتعجب سرم و برگردوندم که بادوتا چشم قهوه ای روبه رو شدم...
اُه اُه...اینکه پارساس!
خواستم دستش و پس بزنم اماگفتم زشته می خواسته کمکم کنه!!!حالادرسته که نباید دستش ومی ذاشت روی بازوم اماخب دیگه کاریه که کرده.منم دیگه الان کاری نمی تونم بکنم...ضایع اس اگه به خوام دستش وپس بزنم وباهاش دعواکنم.بیچاره مثلا قصدش انجام کار خیربوده!!
بالاخره به کمک نیکا وپارسا بلند شدم.همین که سرم و بلند کردم،دوتا دراکولا دیدم که عین بز می خندیدن!دقیقا روبروی ما بودن و روی دوتا از صندلی های داخل سالن کپیده بودن!
۲۰.۷k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.